{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم مرا فریاد کن ...
برای زیستن دو قلب لازم است،قلبی که دوست بدارد قلبی که دوستش بدارند
ای کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش بر شانه های خود بنشانم این خلق بیشمار را، گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست و باورم کنند
ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند که بی دریغ باشند در دردها و شادیهایشان حتی با نان خشکشان و کاردهایشان را جز از برایِ قسمت کردن بیرون نیاورند ...
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ، ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ...
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پرواز خواهیم داد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت و من آن روز را انتظار می کشم حتی روزی که نباشم
به پرواز شک کرده بودم به هنگامی که شانه هایم از توان سنگین بال خمیده بود...
آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک همچون گلوگاه پرنده ای هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند سالیان بسیاری نمی بایست دریافتی را که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است ...
و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد... روزگار غریبی است نازنین... آنکه بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است نور را در پستوی خانه نهان باید کرد...
قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم مرا فریاد کن ...
برای زیستن دو قلب لازم است،قلبی که دوست بدارد قلبی که دوستش بدارند
ای کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش بر شانه های خود بنشانم این خلق بیشمار را، گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست و باورم کنند
ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند که بی دریغ باشند در دردها و شادیهایشان حتی با نان خشکشان و کاردهایشان را جز از برایِ قسمت کردن بیرون نیاورند ...
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ، ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ...
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پرواز خواهیم داد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت و من آن روز را انتظار می کشم حتی روزی که نباشم
به پرواز شک کرده بودم به هنگامی که شانه هایم از توان سنگین بال خمیده بود...
آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک همچون گلوگاه پرنده ای هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند سالیان بسیاری نمی بایست دریافتی را که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است ...
و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد... روزگار غریبی است نازنین... آنکه بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است نور را در پستوی خانه نهان باید کرد...
{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}